Wednesday, February 14, 2007

توهم؛ اسکیزفرنیا



نویسنده داستان کوتاه "توهم" (و چند داستان کوتاه دیگر، که سعی خواهد شد پس از ویرایش در "برگ و باد" درج شود.) در جلسه‌ای به معرفی هدایت و نقد "بوف کور" پرداخت. پس از این بررسی چند داستان کوتاه در اختیارم گذاشت. آنها را مطالعه کردم، با اجازه نویسنده تصمیم به ویرایش ادبی (در حد ویرایش و پردازش لفظی، بدون هرگونه تغییر در معنا و محتوا) و درج در "برگ و باد" گرفتم. نقد و بررسی آن را بدون هر گونه اظهار نظری بر عهده خوانندگان می‌گذارم.


ت.عظیمی مجاور
توهم؛ اسکیزفرنیا

توهم

زمان، گاهی دیر می‌گذرد و گاهی زود. گاهی آنقدر زود می‌گذرد كه حتی نمی‌توانم ناخن ترك برداشته‌ام را بچینم یا آ نقدر وقت ندارم كه با یك فوت ناقابل شعله نیمه‌جان و لرزان شمع روی میز را كه تمام شب روشن بوده خاموش كنم. گاهی آنقدر دیر می‌گذرد كه احساس می‌كنم در سه‌گوش دیوار جایی كه لاشه متعفنم به آن تكیه‌داده و سر سبكم بین زانوانم سنگینی می‌كند، قسمتی از دیوار سرد و گچی اتاق شده‌ام یا وقتی پشت میز روی دفتر و كاغذهایم ولو شده‌ام، همان فسیل چند هزار ساله‌ام كه چند روز پیش راجع به آن در مجله مطلب خواندم.
هر روز صبح از خواب بر می‌خیزم، آنقدر وقت ندارم كه شعله شمع را بكشم، لباس‌هایم را می‌پوشم و مدام ناخن ترك برداشته‌ام به لباسم گیر‌می‌كند اما وقت ندارم آن را بچینم. نمی‌دانم چه ساعت روز است، چون در اتاقم ساعت ندارم. بعد سریع به بیرون می‌دوم. حتی گاهی آنقدر وقت ندارم كه در اتاقم را قفل كنم اما هیچ نگران نیستم چون در اتاقم جز مقداری كاغذ پاره، یك تخت و یك میز و چند تا شمع نیمه‌سوخته و یك كبریت، هیچ چیز ندارم؛ حتی ساعت هم ندارم. اتاقم خیلی كوچك است، تختم هم به زور جا داده‌ شده، میزم، میز خیلی كوچك و قابل حملی است.
هر روز صبح از خواب بر می‌خیزم و به دارالترجمه می‌روم و مطالب عجیب و غریب را پاك نویس می‌كنم. چند ساعت كار می‌كنم؛ ناگهان سوزشی عجیب به دلم فرو می‌ریزد. به گمانم باید معده‌ام باشد؛ گاهی آنقدر گیج زمان می‌شوم كه یادم می‌رود باید غذا بخورم و یا شاید از نان و هوا خوردن خسته‌می‌شوم. برای همین گرسنگی را ترجیح می‌دهم. گاهی به لطف دوستانم به سینما یا پارك می‌رویم؛ بستنی یا آب پرتقال می‌خوریم.
شب در بازگشت به اتاقم، در را، راحت می‌گشایم چون صبح وقت نكرده‌ام آن را قفل كنم. در را كه باز می‌كنم دنیای من به جنب و جوش می‌افتد حتی گرد و غباری كه از صبح خاموش مانده دوباره به حركت می‌افتد. به اتاقم می‌روم، لباس‌هایم را از تنم می‌كشم. خیلی وقت دارم به یاد ناخن ترك افتاده‌ام، می‌افتم اما حوصله‌اش را ندارم، فراموشش می‌كنم. بعد شمع را روشن می‌كنم. شمع تنها روشنی اجباری اتاقم است؛ به پنجره اتاقم یك پرده بزرگ سیاه زده‌ام تا از نفوذ نور جلوگیری كنم. نور تنها ماده سیالی است كه در اتاقم حركت می‌كند و به تمام مخفی گاه‌هایم نفوذ می‌كند، آرامشم را بر هم می‌زند، تمركزم را می‌گیرد و چشمم را آزار می‌دهد. روی زمین می‌نشینم، به تخت تكیه می‌دهم و در زمان گم می‌شوم. چشم‌هایم را می‌بندم و به نشستن غبار به روی بدنم، مژه‌هایم، چروك‌های روی پوستم و حتی روی موهایم تمركز می‌كنم. گاهی از بازی نقش سایه دستانم، شعله شمع به روی دیوار لذت می‌برم. گاهی از خودم چیزهایی می‌نویسم. چیزهایی كه فقط متعلق به خودم هستند. درست مثل سایه‌هایی كه هر جور دلم می‌خواهد تغییرشان می‌دهم؛ چون متعلق به خودم هستند.
اتاقم تنها جایی است كه می‌توانم در خودم گم شوم و تنها جایی است كه من در آن فرمانروایی می‌كنم. حتی ساعت را هم به اتاقم راه‌ندادم تا نكند این تكه ناقص از زمان بر من و تمام موجودات متعلق به من و دنیای من پادشاهی كند. اما زمان همیشه بر من حاكم است و ناخواسته مدام رهبری‌ام می‌كند. زمانی كه خوابم یا بیدار، حتی زمانی كه روزنامه می‌خوانم یا در دارالترجمه مطلب پاكنویس می‌كنم، همیشه بر من حاكم است. همیشه عذابم می‌دهد اما باز هم تنها چیز جالبی است كه توجه‌ام را جلب می‌كند و می‌توانم همیشه به آن فكر كنم و هیچ وقت تكراری نمی‌شود. هیچ وقت دنیا، مردم؛ كارهایشان، موجودات و اتفاق‌هایش برایم جالب نبوده چون می‌دانم كه همه‌اش یك دروغ است و جز یك تصویر مجازی در ذهنم هیچ چیز نیست. همه چیز، هیچ چیز است حتی زمانی كه فكر می‌كنی همه چیز داری؛ در واقع هیچ چیز نداری. گاهی كه چشم‌هایم را می‌بندم اطمینان ندارم كه وقتی می گشایم در همین دنیایی باشم كه اكنون هستم.
گاهی دلهره دارم كه وقتی چشم‌هایم را می‌گشایم خودم هم، خودم نباشم. یعنی مثلا یك موجود اهریمنی در جهنم باشم یا یك حوری در بهشت، شاید هم یك سوسك كه در چاه توالت زندگی می‌كند یا یك انگل در بدن سگی ‌هار. گاهی خیلی می‌ترسم، حتی از خودم به هیچ چیز اطمینان ندارم تنها به یك مطلب مطمئنم و آن این است كه می‌دانم بلاخره روزی می‌رسد كه بخوابم و وقتی بیدار می‌شوم بفهمم كه تمام زندگیم هیچ چیز نبوده جز یك خواب طولانی كه از روی شكم پری دیده‌ام. این آخری‌ها هم كه سر و صدای همسایه اتاق بغلی به بیزاری‌های گذشته‌ام افزوده بود، از یك چیز خرسند بودم و آن این كه فهمیده بودم موجوداتی مثل من، فلك زده‌اند و یا شاید بیش تر از من و این مرا اندكی از وجودشان راضی‌ام می‌كرد. به ‌خوبی می‌دانستم یك زن و یک مرداند. سرو صداها از نیمه شب آغاز می‌شد و تا سحر ادامه داشت. بدون توقف فحش، بد و بیراه، دشنام، جیغ‌های ممتد و ناآرام و زوزه‌های ناله‌مانندی كه از وجودی سرد و بیروح بیرون می‌آمد. وجودی كه فقط برای كتك خوردن از دست موجودی پوچ تر از خودش آفریده شده بود؛ وجودی بی اهمیت شاید. با خودم گفتم :« حتما آنقدر احمق بوده‌اند كه به این مسافرخانه فكسنی در دورترین نقطه از یك شهر شلوغ آمده‌اند. هم‌خانه و هم طراز یك مشت سوسك و موش موذی شده‌اند كه هر جایی كه می‌رسند، جلوی خاص و عام، وقت و بیوقت از تخم و تركه‌شان به این دنیای سگدانی، پس می‌اندازند؛ درست مثل مادر من زمانی كه مرا به این دنیا انداخت. همان زنی كه نمی‌دانستم كیست و پدرم همان مردی كه نمی‌دانستم كیست. پدر و مادرم، دیوار‌های بلند بودند و اتاق‌های پر از بچه كه از بینی هر كدام آب‌راهه‌ای چسبناك روان است. پدر و مادرم، بچه‌های دبستانی بودند كه از طرف مدرسه‌شان برای تماشای من و همان بچه‌دماغو‌ها می‌آمدند و اگر دلشان می‌كشید عروسك دست دومشان را به ما قالب می‌كردند و پیش خودشان، كلی به بزرگواری‌اشان افتخار می‌كردند.
مربی‌ام به من می‌گفت كه زندگی من در حد خودم عالی است، در حد كسی كه دلبستگی به هیچ چیز و هیچ كس نداشت. کسی که نمی‌دانست از كه زاده شده و یا حتی كجا زاده شده. تنها مدرك وجودش این بود كه بداند كنار كدام توالت عمومی و یا كدام سطل آشغال پارك او را مثل یك تكه زباله انداخته‌اند و رفته‌اند. دیگر این موضوع‌ها برایم بی‌اهمیت شده‌بود. مدت‌ها بود كه دیگر مغزم خالی خالی بود به هیچ چیز فكر نمی‌كردم. فقط می‌آمدم و می‌رفتم. بدون توقف، این كار هر روزم بود.
یك روز صبح از خواب برخاستم مثل هر روز می‌خواستم به دارالترجمه بروم از در كه بیرون آمدم در آستانه در اتاق بغلی ناگهان خشكم زد مبهوت ماندم؛ زنی را دیدم كه در آستانه در ایستاده بود. اتاق را جارو می‌زد، بسیار لاغر و زرد. درست شكل مومیایی روی صورتش تمام جای كبودی و اثر مشت بود و كوفتگی از تمام بدنش فریاد می‌زد. متوجه من كه شد، نگاهش با نگاهم تلاقی كرد. در چشم‌هایش یك چیز دور و خشمگین له‌له می‌زد و نگاهش تلخ بود و بیگانه. مطمئنم كه از من كه نه از تمام موجودات اطرافش بیزار بود. من ایستاده بودم، خیره به چشم‌هایش، بیگانه و مبهوت، نگاه می‌كردم. انگار از ازل نگاه‌هایمان، ما را به هم دوخته بودند. اما ناگهان زن خودش را داخل كشید و در را محكم بست. در را كه بست چیزی در من فرو ریخت مثل حس زنده‌بودن. انگار نفرتش از زندگی را به من چسبانده بود اما هیچ چیز بیشتر از گیسوان بلند زن كه تا زیر نشیمنگاهش می‌رسید به چشم نمی‌آمد‌. موهایش را كه دیدم مو بر تنم راست شد. مرد هر شب كه هوس می‌كرد كسی را آزار دهد موهای بلند زن را می‌گرفت میان مشت‌هایش و سر او را به دیوار می‌كوبید، به همان دیواری كه من پشت آن لمیده‌بودم، زن ناله‌های تلخ و خشن خود را به بیرون قی می‌كرد.
شب كه به خانه آمدم، مرده بودم درست مثل یك جسد، خودم را روی تخت انداختم، نفسم به شماره افتاده بود، در دل آرزو ‌كردم ‌ایكاش دیگر فردایی نباشد. تمام امیال و آرزوهایم، تمام هوس‌ها و كشمكش‌های انسانی من، تمام زندگی‌ام در یك خواسته معطوف شده بود و آن مردن بود. با خودم عهد كردم كه اگر فردا در جهنم چشم باز نکنم، حتما خودم را خواهم كشت. چشم‌هایم را بستم و خواب پریشانی دیدم. خواب دیدم، در یك اتاق تاریك ایستاده‌ام، همان اتاقی كه در آن ساكن بودم و صدای تیك تاك ساعتی مدام در سرم چكش می‌زد. سرم را بلند كردم و دیدم تمام دیوار‌ها پر از ساعت‌های بزرگ و كوچك است كه هر كدام یك زمان را نشان می‌دادند. اتاق می‌چرخید و من سر گیجه داشتم. ناگهان صدای خنده آمد؛ خنده‌های مهیب و شیطانی. خنده‌های دروغین كه از روی كینه و انتقام بود. اطرافم را نگاه كردم دور تا دورم تا فرسنگ‌ها آدم ایستاده بود و همه‌شان یك نفر بودند یك زن لاغر زرد كه تصویری از كتك‌خوردگی بر صورتش نقش بسته بود، كوفتگی از بدنش فریاد می‌زد. یك زن با موهای بلند كه تا زیر نشیمنگاهش می‌رسید. زن با انگشت سبابه‌اش به من اشاره می‌كرد و می‌خندید؛ بلند و بی‌توقف. ولی بعد صدای جیغ آمد، جیغ‌های بلندی كه تا ته جانم را می‌سوزاند. همه از من می‌گریختند به من نگاه می‌كردند و فریاد می‌زدند. احساس بدی مرا فراگرفت پا به فرار گذاشتم اما هر چه می‌دویده از جایم تكان نمی‌خوردم ثابت بودم انگار پایم را به زمین دوخته بودند. اصلا انگار قسمتی از زمین بودم. همان موقع بود كه سایه‌ام را به روی دیوار، در سایه‌روشن شمع دیدم. كژدم بزرگ و سیاهی پشت سر و روی شانه‌هایم چسبیده بود و رهایم نمی‌كرد. خیلی بزرگ بود و مدام دم بلندش را تكان می‌داد یا مرا تهدید می‌كرد و یا خودش را تحریك. ناگهان دمش را بالا برد و در یك حركت سریع آن را توی كمرم فرو كرد. سوزش تلخ و عجیب به تمام ذرات وجودم نفوذ كرد.
از خواب پریدم هنوز كمرم می‌سوخت. احساس پوچی سراسر وجودم را فرا گرفته بود. خیلی خسته بودم و تمام بدنم درد می‌كرد و توی كمرم هنوز می‌سوخت. عرق سردی سراسر بدنم را گرفته بود. اتاق از همیشه كوچك تر بود و تمام وسایلم از همیشه پست تر. نیمه‌شب بود و من ناگهان احساس كردم كه دیگر نمی‌توانم زنده بمانم حتی یك لحظه. حتی نمی‌توانستم به قدر یك نفس تحمل كنم چه رسد به اینكه بخواهم تا صبح صبر كنم. نگاهی به اطراف انداختم و از اینكه تا به حال این زندگی افتضاح و وحشتناك را تحمل كرده بودم از خودم متنفر شدم. ‌خواستم همان جا خودم را حلق آویز كنم اما نه وقتش را داشتم و نه حوصله‌اش را، خواستم رگم را بزنم اما از خون بدم می‌آمد. احساس‌كردم در یك گودال تنگ، تاریك و بی انتها رهایم كرده باشند. وجودم پوچ بود، می‌دانم اگر تكانی به خودم می‌دادم، تمام بدنم مثل چینی ترك خورده می‌شكست و فرو می‌ریخت. آن شب من گوشه آن اتاق تاریك چه می‌كردم؟ نباید تا بحال مرده می‌بودم؟ حس تلخ بی‌كسی، مثل طوقی از ابتدای ورودم به این دنیا به گردنم آویخته شده بود و در آن موقع بیش از همیشه این حس را داشتم. اصلا انگار توی دلم را خالی كرده باشند. از جایم برخاستم بی اراده قدم بر‌داشتم. به سمت پنجره سالن رفتم. بهترین راه بود برای نجات از این تكرار بیهوده؛ تكرار بیهوده همه چیز؛ همه چیزهای مزخرف این زندگی. من توقف كرده بودم در زمان و در زندگی. در زندگی و دنیایی كه هیچ چیزش پایدار نیست. حتی آدم‌هایش مدام تغییر می‌كنند. حتی فكر ثابتی ندارند. نه غم، نه شادی و نه غصه آزادی و هر چیزی كه آدم‌ها به مفهومی خاص به آن نگاه می‌كردند و نامی مسخره به آن چسبانده بودند، هیچ چیز ثابت نبود؛ دنیا هم ثابت نبود مدام می‌چرخید به دور خودش و بدور همه چیزهای اطرافش. در این دنیا فقط یك چیز ثابت است و آن ترس است. ترس از بچگی با ماست هیچ راه فراری هم از آن نیست، از مردن نمی‌ترسم اما از زندگی می‌ترسم، پس مرگ را به زندگی ترجیح می‌دهم. هیچ اهمیت نمی‌دهم پس از مرگ به كجا خواهم رفت؛ چه خواهم شد.
در سالن قدم بر می‌داشتم و با هر قدم به همه آرزوهایم، به تكمیل كننده زندگی‌ام، نزدیك تر می‌شدم. به پنجره نزدیك شدم پاهایم لخت بود و بدنم لخت و عور. درست مثل وقتی که مرا پس انداخته بودند. می‌خواستم همانگونه بمیرم كه به دنیا آمده بودم. لحظه‌ای احساس كردم دیوانه شده‌ام؛ از این فكر خنده‌ام گرفت. ناگهان پایم روی یك چیز لزج لیز خورد. حال بدی به من دست داد. نمی‌دانستم چیست؟ متوجه در نیمه‌باز اتاق شدم، ماده لزج به سالن جاری بود. به سمت اتاق رفتم و در را گشودم اتاق ساكت بود انگار صد سال است كسی آنجا نیست. رد باریكه چسبناك را گرفتم و پیش رفتم. داخل اتاق، در تاریك روشن آن توانستم یك بدن را ببینم، یك بدن مردانه. روی زمین افتاده بود؛ لاغر، زرد و پشمالو. انگار مال یكی از مرتاض‌های هندی بود. از بدن خون به زمین جاری بود. دست دراز كردم، بدن را لمس كردم. گرم گرم بود، داغ بود. انگار تب داشته باشد یا از یك دوندگی طولانی خلاص شده باشد. حتی عرق هم روی تمام بدن نشسته بود و موهای كلفت، مجعد و سیاه بدن لاغر را به هم چسبانده بود چندشم شد. به صورتش خیره شدم؛ سر یك مرد، با موهای بلند و سیاه که تا زیر نشیمنگاهش می‌رسید. نفسم بند آمد آنقدر متعجب شدم كه نمی‌توانستم تكان بخورم. تمام اعضای بدنم شل و سنگین شده بود ناگهان بدن شروع به لرزیدن كرد انگار شوق زنده ماندن در او هنوز نمرده، انگار همان دم از هم دریده شده.
بدنم از هم وارفته بود. بوی تعفن عجیبی به بینی‌ام رسوخ كرد و تا ته جانم را سوزاند، ته مغزم از شدت آن سوخت و خشك شد؛ مثل یك فندق خشك شده. آن را همان جا با محتویات محدود شكمم بالا آوردم. سرم سبك شده بود، مطمئن شدم كار همان زن لاغر و زرد است كمی خیالم آسوده شد، لبخند محوی زدم و به مرد كه اكنون در حال فساد بود خیره شدم؛ همان اجزایی كه داغ و تب دار بودند اكنون با سرعت غیر قابل باوری رو به زوال می‌رفتند. از آنجا گریختم، به سمت پنجره سالن دویدم. سرم به شدت درد می‌كرد اما یك میل عجیب برای نوشتن داشتم كه راحتم نمی‌گذاشت. در تاریكی دست دست كردم، تكه‌ای‌ زغال یافتم، آن را برداشتم و همه اینها را روی دیوار نوشتم. اكنون زغالم در حال اتمام است. می‌خواهم بمیرم، دلیلش را نمی‌دانم شاید اگر دلیلی داشتم كمی به آن فكر می‌كردم اما نه برای مردن دلیل دارم و نه برای زنده ماندن. یك چیز را خوب می‌دانم كه از زندگی می‌ترسم؛ می‌خواهم در تاریكی‌ِ محض‌ِحاصل از مرگ غوطه‌ور باشم. می‌خواهم به سمت پنجره بروم و خودم را به بیرون پرت كنم. شك ندارم .
* * *صبح روز بعد، مرد مسافرخانه‌چی در مسافرخانه فكسنی‌اش را گشود، دید مردم باز موضوع جالبی برای فضولی یافته‌اند، این بار درست جلوی مسافرخانه او. راهی به میان مردم باز كرد و از صحنه‌ای كه دید آب دهانش خشك شد؛ یك زن لاغر و زرد كه خون از سرش به بیرون جهیده بود، لخت مادر زاد. موهای بلند و سیاهش كه تا زیر نشیمنگاهش می‌رسید، بخشی از صورت و بدن‌اش را پوشانده بود. از چشم‌های باز مانده‌اش نفرتی عمیق بیرون می‌ریخت، برق و درخشش خاص داشتند؛ انگار هنوز گرم و زنده بودند. مرد نگران شد نه برای زن لاغر بلكه برای خودش، چون زن تنها مسافر مسافرخانه متروكه‌اش بود.
مردمی كه دور زن بودند بعضی با تاثر، بعضی با شهوت او را نگاه می‌کردند. بعضی می‌خندیدند و هیجان زده اتفاق را برای دوستان و تازه رسیده‌ها بازسازی می‌كردند، بعضی تخمه می‌شكستند و مجانی از فیلم خیابانی لذت می‌بردند.
مرد مسافرخانه‌چی نگران بود. به سمت مسافرخانه‌اش رفت. فكر می‌كرد كه حالا با یك مسافرخانه خالی چطور روزگار بگذراند.

No comments: