من آنم که در پای خوکان نریزم
مرین قیمتی دُرّ لفظ دری را
در حکایت افسانه مانندی آوردهاند که ناصر خسرو به شهری درآمد و به دکان پینهدوزی رفت تا پایپوشش را وصله کند. در اثنای کار در سویی از خیابان غلغله افتاد. شاگرد پینه دوز برفت، چون بازگشت، ناصر خسرو از سبب غلغله پرسید. گفت هیچ، کسی شعر ناصر خسرو میخاند، مردمان زدندش، شاعر پایپوش خود بخواست. وقتی سبب پرسیدند، در واقع از وحشت اینکه او را بشناسند، گفت در شهری که شعر ناصر خسرو خوانند، نمیتوان بود و بگریخت.
این حکایت، هر چه که باشد، حقیقت یا افسانه، نشاندهندهی وضعی است که دینمداران برای ناصر خسرو، حکیم، شاعر و مبلغ کیش اسماعیلی پدید آورده بودند. پیداست که نه تنها حکومتیان بر او شورانده بودند، مردمان را نیز که پیوسته دستاویز قرار گرفتهاند، علیه او برانگیخته بودند. چنان شده بود که نام ناصر خسرو سبب خصومت میشد، چه رسد به آنکه کسی شعر او را بخواند.
...
او (ناصر خسرو) شعر را به عنوان وسیلهای برای بیان اندیشهها و تفکرات فلسفی برگزیده است و بیشتر به دلیل تبلیغ از راه شعر بوده است که او را از بلخ راندند تا به یمگان دره عزلت گزید زیرا او سه اثر خود را و قسمتی از آثار منظوم خود را در همان یمگان آفرید.
پیداست که راندن او از بلخ به دلیل نزدیکی او و نفوذ او در میان مردمان بوده است. او اعتقاد داشت که برای شناختن آفریدگار باید مخلوقات را شناخت. در "زادالمسافرین" مکی نویسد: "هر که مر آفریدگان را نداند، مر آفریدگار را نتوانستن دانستن."
...
و این اندیشه در روزگار او مترقیانه است و به همین دلیل او را ملحد خوانده اند و این "ملحد" تا به روزگار ما، هرچند تغییر لفظ داده است، اما تغییر معنی نداده است. الحاد، انکار با تفکر، با بیان آزادانه یا نتعهد بودن یا شدن یا انتخاب راهی جدا از راه حکومتیان، همیشه رابطه داشته است. از این روی باید در معنی الحاد و ملحد در کتاب لغت تجدید نظر کرد. در ناصر خسرو باید چون در کسی نگریست که زندگی و دانش و شعرش را در راه غیر شاعرانهای به معنای معمول عصر خود گذاشتهاست. البته نه همهی عمرش را، او که در سال 394 هجری قمری زاده شده است تا سال 421 یا 422 مثل دیگر شاعران درباری بوده است. خود میگوید که "بارگاه ملوک و سلاطین عجم دیدهام." که منظور محمود و مسعود غزنوی است و در جایی تاکید میکند که "از مرو برفتم، به شغل دیوانی." پس تا 26 سالگی او با دیگران تفاوت چندانی نداشتهاست و تا 40 سالگی نیز به شهادت سفرنامه، پیوسته با خویشتن در جئال بوده و نتوانستهاست راه روشن و اعتقاد دگرگونیناپذیری پیدا کند ... .
"ناصر خسرو با طبیعت سرکش و پر هیجانی که داشته، در چهل سال نخستین حیات خود ظاهراً پیوسته در انقلاب بسر برده و از عیش و نوش و بادهگساری دربار سلطان مسعود به گوشهگیری و خلوتگزینی و مطالعه و تحقیق در رشتههای گوناگون حکمت و ادیان افتاده است، میتوان گفت که تا چهلسالگی عقاید شکلیافتهی متبلورشدهای که همه چیز در آن مشخص و جای خود را یافته است و دیگر نمیتوان بدان پشتپا زد، نداشته بود و جام و مقام و تخت و منزلت او را فریفتار میشده است."
...
علت بودِشِ عالم، رسیدن نفس است به علم و دیگر از عالم، هیچ حاصلی نیست:
درخت تو گر بار دانش بگیرد به زیر آوری چرخ نیلوفری را
این بیت در گوش همهی ما هنوز زنگ میزند و شاید این مهمترین و بهترین بیتی است که در این زمینه داریم. او علم را قادر به همه کاری میداند.
...
از دیدگاه ناصر خسرو زیبایی آدمیان تنها در علم است و هیچکس با جامه زیبا نمیشود:
زیبا به علم شد که نه زیباست آنکس که او به دیبا زیبا شد
او معتقد به علم جدا از عمل نیست. دانش آدمی را زیبا میکند در حدی که آدمی گنجایش دارد ، اما عمل، او را به فرشتگان نزدیک میکند:
به چهره شدن چون پری، کی توانی
به افعال ماننده شو مر پری را
Sunday, August 17, 2008
ناصر خسرو قبادیانی
Friday, October 12, 2007
ضمیر مفعولی در گویش طبس
محمد رضا عطاری
كارشناس ارشد زبانشناسی
attari.mr@gmail.com
این مقاله اولین بار در مجلهی زبانشناسی، انتشارات جهاد دانشگاهی تهران شماره 38 پاییز و زمستان 1383 چاپ و منتشر شده است. اینک با بازخوانی و ویرایش مجدد، در اختیار علاقهمندان قرار میگیرد. در نگارش مقدمه، مدیون آقای م. سهرابی ام.
مقدمه
در دل دو كویر سوزانِ لوت و نمك، محصور در میان رشتهكوههای شتری در شرق و رشته كوههای شیب1 در غرب، در جنوب شرقی خراسانِ بزرگِ عهد كهن2 شهری قرار دارد كه از دیرباز طبس نامیده میشود. به لحاظ تاریخی قدمت این شهر به دوران پیش از اسلام میرسد. اگر چه در خصوص پیشینهی این شهر -آنگونه كه باید- سند و مدركی در دست نیست، اما از قراین برمیاید كه باید بسیار كهن بوده باشد. "یاقوت حموی در معجمالبلدان میگوید در نزدیكی این شهر آتشگاههای معروفی وجود داشته؛ نام قریهی تشكانون -آتش كانون- از آن آتشكدهها است."3
برابر كتب تواریخ و فتوحات، این شهر یك بار به سال 22 هـ. در دوران عمر و مجدداً درسال 29 هـ. به روزگار عثمان، به دست اعراب مسلمان فتح شده و به دروازهی خراسان شهرت یافته است.
گویش مردم این شهر كویری در شمار زیباترین و خوشآهنگترین گویشهای خراسان میباشد. ملكالشعرای بهار، آنجا كه اهمیت و ضرورت تحقیق در گویشهای رو به استحاله و انقراض سخن میگوید، از گویشهای خراسان، تنها از دو گویش مشهدی و طبسی نام میبرد.4
دور افتاده بودن و محصور بودن این شهر در میان كویر، این گویش را از تغییر و تحولی كه بر دیگر گونههای فارسی وارد شده حفظ كرده و آن را نسبتاً دست نخورده باقی گذاشته است. غنا و دست نخوردگی واژگان، افعالساده و پیشوندی، تركیبات، اصطلاحات و نیز دستور آن، این گویش را بهعنوان یكی از حلقههای اتصال زبان پهلوی به زبان فارسی كنونی معرفی میكند. این گویش در سطح آوایی، واژگانی و دستوری از زبان فارسی متمایز میباشد. از جملهی این تمایزها وجود ضمیر پیوستهی مفعولی است كه در درون ساخت فعل وارد شدهاست. در اینجا به بررسی ساخت ضمیر پیوستهی مفعولی در گویش طبس میپردازیم.
بررسی ضمیر مفعولی در گویش طبس
در گویش طبس ضمایر پیوستهی مفعولی به صورت میانوند پیش از ریشهی فعل می آید. در این صورت پیش از این ضمایر یكی از وندهای فعلی؛ /be/ ب تاكید (زینت)، /ma/ می استمرار، /næ/ نون نفی یا اجزایِ پیشوندی فعل مانند؛ /vâ/، /var/ و /dar/ در فعلهایی چون /var doštæ/5 برداشتن، /vâ kerdæ/ باز كردن و /dæ kešedæ/ سوزن نخ كردن؛ نیمه بستنِ در.
او بچهها رِ بِشو خَندُن. او بچهها را خنداند. u bečæhà re bešu xandon
تجزیهی جملهی بالا:
u، ضمیر فاعلی (او)؛ bečæ، اسم (بچه)؛
hâ، نشانهی جمع(ها) re، نشانهی مفعول (را)؛
be، وند فعلی نشانهی تاکید یا زینت (ب) šu، ضمیر پیوسته مفعولی (آنهارا)
Xandon، سوم شخص جمع گذشته فعل خنداندن
ضمیر پیوستهی مفعولی گویش، بر خلاف تعریف کلی که برای ضمیر ارایه میشود؛ "ضمیر کلمهای است که جانشین اسم میگردد." در اینگونه موارد، برخلاف دستور زبان فارسی رسمی، در عین حضور اسم به عنوان مفعول، حضور ضمیر هم اجباری بوده و حذف ضمیر جمله را از نظر شم زبانی گویشوران غلط میکند:6 * او بچهها رِ بِخَندُن. u bečæhà re be xandon *
ضمایر مفعولی گویش از نظر شخص و شمار بر شش شخص دستوری و یک ضمیر جنس دلالت دارند:
ضمیر اول شخص مفرد: om (اُم)- em (اِم) معادل فارسيضمير: َم
ضمیر اول شخص جمع: emu (اِمو) معادل فارسيضمير: ِمان
ضمیر دوم شخص مفرد: et (اِت) معادل فارسيضمير: َت
ضمیر دوم شخص جمع: etu (اِتو) معادل فارسيضمير: ِتان
ضمیر سوم شخص مفرد: eš (اِش) معادل فارسيضمير: َش
ضمیر سوم شخص جمع: ešu (اِشو) معادل فارسيضمير: ِشان
ضمیر پیوستهی مفعولی مبهم n
برای نمونه كاربرد ضمایر ششگانهی مفعولی را در فعل بازگوكردن (var goftæ) برای زمان گذشته در گویش طبس میآوریم:
var om gof برای من بازگو كرد. var emu gof برای ما بازگو كرد.
var et gof برای تو بازگو كرد. var etu gof برای شما بازگو كرد.
var eš gof برای او بازگو كرد. var ešu gof برای آنها بازگو كرد.
به اضافهی این ضمایر ضمیر پیوستهی مفعولی مبهم /n/ در گفتار گویشوران وجود دارد، كه ارجاع به شخص معینی نداشته و بطور كلی بر جنس بشر و بطور كلی انسان یا آدم اطلاق دارد، مانند؛
ma n tarsà 7 [آدم] میترسد.
bečà nàhs ma n košà بچهی نحس (شرور) [آدم] را میكشد.
bâ češâš ma n xorà با چشمهایش [آدم] را میخورد. (كنایه از خشونت در چهرهی شخص.)
ضمایر پیوسته هرگاه پس از پیشوندهای پایان یافته به واکه(مصوت) و قبل از وندهای /be/ ب تاكید (زینت)، /ma/ می استمرار، /næ/ ن نفی یا وندهای فعلی مانند؛ /vâ/، /var/ و /dar/ بیایند، واکه(مصوت)ی آغازی خود را در گفتار از دست داده و در ساخت فعل ادغام میشوند، مانند:
ma –m xandanà 8 مرا میخنداند.
be –tu zà شما را زد.
vâ –š ker بازش كرد.
ضمیر پیوستهی مفعولی در فعلهای متعدی هرگاه ارجاع به جاندار داشته باشد -چه مرجع آن درجمله ذكر شده باشد و چه به صورت ضمیرِ مفعولی جدا (غیر پیوسته) همراه با نشانهی re (را) در جمله آمده باشد.- به صورت پیوسته در ساخت فعل وارد میشود. وجود ضمیر پیوسته در ساخت دستوری فعلاجباری و لازم است، ولی وجود این ضمیر با مرجع شیء در درون ساخت فعل، حتا در صورتی كه مفعول خود به صورت ضمیر همراه با نشانهی «را» در جمله آمده باشداختیاری است، مانند:
مفعول با مرجع جاندار
1. doz re be š goroftan دزد را گرفتند.
2. uhâ re be šu zàdan آنها را زدند.
3. be tu zàdan [شما را] زدند.
مفعول با مرجع بیجان
4. ketâb re var eš doštom كتاب را برداشتم.9
5. ketâb re var doštom كتاب را برداشتم.
6. var doštom [كتاب را] برداشتم.
در جملههای 1، 2 و 3 مفعول دارای مرجع جاندار (انسان یا حیوان) بوده و وجود ضمیر مفعولی در درون ساخت فعل اجباری است. مفعول از جملهی 1 (اسم) و جملهی 2 (ضمیر) قابل حذف بوده ولی اگر ضمیر پیوسته از جملهی 3 حذف شود، عبارت باقیمانده از نظر شم زبانی گویشور غیر دستوری خواهد بود. در سه جملهی 4، 5 و 6 كه مفعول عبارت غیرِ جاندار است، مفعول در سه صورت اسم، ضمیر جدا و نیز ضمیر پیوسته قابل حذف بوده و خللی بر دستوری بودن عبارت وارد نمیشود.
ضمایر پیوستهی مفعولی در ساخت فعلِ منفی بعد از وند be با جزء غیر فعلی واقع شده كه دلالت بر تاكید بر مفعول دارند. این ضمایر در حالت غیر تاكیدی بعد از وند نفی næ واقع میشوند، مانند:
be š næ goroftom او (آن) را نگرفتم. (تاكید بر مفعول)
be næ š goroftom او (آن) را نگرفتم. (تاكید بر وند نفی næ)10
جای قرار گرفتن ضمایر پیوستهی مفعولی در گویش طبس
در این گویش محل قرار گرفتن این ضمایر با توجه به وندهایی كه در ساخت فعل وارد میشوند قابل توجه بوده و میتوان گفت، این ضمایر:
1- بطور كلی در فعلهای تركیبی (پیشوند + فعل ساده) و ساختهای با فعل كمكی خواهم پس از جزء غیر فعلی میآیند، مانند:
xom eš gof به او خواهم گفت.
var eš madarom آن را بر میدارم.
در گونهای از گویش كه جدید و متاخر میباشد، ضمیر پیوسته در مواردی قبل از فعل كمكی خواهم میآید، مانند:
ma fardâ u re eš xom di من فردا او را خواهم دید.
در برابر گونهی کهنتر: ma fardâ u re xom eš di من فردا او را خواهم دید.
2- ضمایر پیوستهی مفعولی در فعلهای تركیبی (ااسم/ صفت/…+ فعل ساده) پیش از وند نفی næ میآید، مانند:
râh eš næ xom dâ او را راه نخواهم داد. (به او اجازهی ورود نخواهم داد.)
tir eš næ kerdan تیرش نكردهاند. (به او تیر اندازی نكردند.)
qasam om næ dahe سوگندم ندهید.
3- ضمیر پیوسته در نقش مفعول مستقیم در حالتی كه مرجع آن جاندار (انسان یا حیوان) باشد همراه با مرجع خود در جمله میآید و حذفِ آن جمله را غیرِ دستوری - از نظر گویشور- میكند، مانند:
kaftarâ re be šu goroftom كبوترها را گرفتم. حذف ضمیر پیوسته >>>
kaftarâ re be -- goroftom * (جملهی غیر پذیرفته و غیر دستوری)
dos:â re be šu goroftan دزدها را گرفتند. حذف ضمیر پیوسته >>>
dos:â re be -- goroftan * (جملهی غیر پذیرفته و غیر دستوری)
در صورتی كه مفعول مستقیم جاندار بوده و به عنوان اسمِ جنس مورد نظر باشد، ضمیر پیوسته ترجیحاً از جمله حذف میشود، مانند:
bečà re næbâs be š zà بچه را نباید زد. حذف ضمیر پیوسته >>>
bečà re næbâs be - zà بچه را نباید زد.
4- در جملههای مجهول ضمایر پیوسته در برخی از فعلها مانند؛ xaredæ خریدن، goftæ گفتن، xordæ خوردن و یا bordæ بردن پس از صفت مفعولی ساخت مجهول آمده و نقش فاعل واقعی را در بیشتر جملههای منفی، سوالی یا التزامی گویش بر عهده دارند، مانند:
var goftà tu nærà11 [از جانب شما] باز گو نشود.
xordà t am xà šo خوردهات هم خواهد شد؟
از مقایسهی ضمیر پیوستهی مفعولی در ساخت فعل گویش با گونهی گفتاری فارسی رسمی میتوان نتیجه گرفت كه در گویش طبس مفعول مستقیم (به صورت اسم یا ضمیر) با مرجع جاندار یا بیجان از جمله قابل حذف شدن است. در گفتار گویشوران با وجود مفعل مستقیم (جاندار) چه به صورت اسم و چه به صورت ضمیر، ضمیر پیوسته نه تنها در درونِ ساخت فعل تكرار میشود، بلكه وجود آن در جمله اجباری بوده و حذف آن جمله را غیر دستوری میكند.
پانوشت
----------------
1- در گويش بومي شيب گفته ميشود، اما در برخي از كتابهاي جغرافي از جمله جغرافيايِ سياسي كيهان ص 203 [نقل از لغتنامه دهخدا] شوراب ذكر شده است.
2- شهرستان طبس در زمستان 1380 بر اساس تصويب هيئت دولت از خراسان جدا و به استان يزد ملحق شد.
3- نقل از طبس قرباني پيشگام انقلاب، زجاجي؛ محمد رضا، انتشارات سعيد، مشهد،چاپ اول، ص8.
4- براي اطلاعات بيشتر در مورد تاريخ و گويش طبس ر.ك. عطاری؛ محمد رضا، بررسي و توصيف گويش طبس، پاياننانهي كارشناسي ارشد، دانشكده ادبيات مشهد، زبانشناسي، 1379.
5- در گويش طبس واكهي æ واجگونهي e بوده و تلفظي بين a و e دارد.
6- در این مورد، توضیح بیشتر در ادمه مقاله آمده است.
7- واكهي à واجگونهي a بوده و تلفظي بين a و â دارد.
8- نشانهي – به جاي واكهي حذف (ادغام) شده در صورت آوانگار جملههاي گويش آورده شده است.
9- اين جمله در گفتار گویشوران نسلهاي قبلي به صورتvareš doštom كاربرد داشته، يعني مفعول، تنها به صورت اسم يا به صورت ضمير در جمله ميآيد و كاربرد همزمان اين دو در گفتار گویشوران كهنسال رايج نبوده است.
10- موضوع وند نفي na در گويش طبس شايستهي بحث مفصلتري است كه در حوصلهي اين مقاله نيست.
11- فعل كمكي رفتن raftæ در گويش (به جاي فعل شدن در فارسي رسمي) در ساخت مجهول بكار برده ميشود.
Wednesday, February 14, 2007
توهم؛ اسکیزفرنیا
نویسنده داستان کوتاه "توهم" (و چند داستان کوتاه دیگر، که سعی خواهد شد پس از ویرایش در "برگ و باد" درج شود.) در جلسهای به معرفی هدایت و نقد "بوف کور" پرداخت. پس از این بررسی چند داستان کوتاه در اختیارم گذاشت. آنها را مطالعه کردم، با اجازه نویسنده تصمیم به ویرایش ادبی (در حد ویرایش و پردازش لفظی، بدون هرگونه تغییر در معنا و محتوا) و درج در "برگ و باد" گرفتم. نقد و بررسی آن را بدون هر گونه اظهار نظری بر عهده خوانندگان میگذارم.
زمان، گاهی دیر میگذرد و گاهی زود. گاهی آنقدر زود میگذرد كه حتی نمیتوانم ناخن ترك برداشتهام را بچینم یا آ نقدر وقت ندارم كه با یك فوت ناقابل شعله نیمهجان و لرزان شمع روی میز را كه تمام شب روشن بوده خاموش كنم. گاهی آنقدر دیر میگذرد كه احساس میكنم در سهگوش دیوار جایی كه لاشه متعفنم به آن تكیهداده و سر سبكم بین زانوانم سنگینی میكند، قسمتی از دیوار سرد و گچی اتاق شدهام یا وقتی پشت میز روی دفتر و كاغذهایم ولو شدهام، همان فسیل چند هزار سالهام كه چند روز پیش راجع به آن در مجله مطلب خواندم.
هر روز صبح از خواب بر میخیزم، آنقدر وقت ندارم كه شعله شمع را بكشم، لباسهایم را میپوشم و مدام ناخن ترك برداشتهام به لباسم گیرمیكند اما وقت ندارم آن را بچینم. نمیدانم چه ساعت روز است، چون در اتاقم ساعت ندارم. بعد سریع به بیرون میدوم. حتی گاهی آنقدر وقت ندارم كه در اتاقم را قفل كنم اما هیچ نگران نیستم چون در اتاقم جز مقداری كاغذ پاره، یك تخت و یك میز و چند تا شمع نیمهسوخته و یك كبریت، هیچ چیز ندارم؛ حتی ساعت هم ندارم. اتاقم خیلی كوچك است، تختم هم به زور جا داده شده، میزم، میز خیلی كوچك و قابل حملی است.
هر روز صبح از خواب بر میخیزم و به دارالترجمه میروم و مطالب عجیب و غریب را پاك نویس میكنم. چند ساعت كار میكنم؛ ناگهان سوزشی عجیب به دلم فرو میریزد. به گمانم باید معدهام باشد؛ گاهی آنقدر گیج زمان میشوم كه یادم میرود باید غذا بخورم و یا شاید از نان و هوا خوردن خستهمیشوم. برای همین گرسنگی را ترجیح میدهم. گاهی به لطف دوستانم به سینما یا پارك میرویم؛ بستنی یا آب پرتقال میخوریم.
شب در بازگشت به اتاقم، در را، راحت میگشایم چون صبح وقت نكردهام آن را قفل كنم. در را كه باز میكنم دنیای من به جنب و جوش میافتد حتی گرد و غباری كه از صبح خاموش مانده دوباره به حركت میافتد. به اتاقم میروم، لباسهایم را از تنم میكشم. خیلی وقت دارم به یاد ناخن ترك افتادهام، میافتم اما حوصلهاش را ندارم، فراموشش میكنم. بعد شمع را روشن میكنم. شمع تنها روشنی اجباری اتاقم است؛ به پنجره اتاقم یك پرده بزرگ سیاه زدهام تا از نفوذ نور جلوگیری كنم. نور تنها ماده سیالی است كه در اتاقم حركت میكند و به تمام مخفی گاههایم نفوذ میكند، آرامشم را بر هم میزند، تمركزم را میگیرد و چشمم را آزار میدهد. روی زمین مینشینم، به تخت تكیه میدهم و در زمان گم میشوم. چشمهایم را میبندم و به نشستن غبار به روی بدنم، مژههایم، چروكهای روی پوستم و حتی روی موهایم تمركز میكنم. گاهی از بازی نقش سایه دستانم، شعله شمع به روی دیوار لذت میبرم. گاهی از خودم چیزهایی مینویسم. چیزهایی كه فقط متعلق به خودم هستند. درست مثل سایههایی كه هر جور دلم میخواهد تغییرشان میدهم؛ چون متعلق به خودم هستند.
اتاقم تنها جایی است كه میتوانم در خودم گم شوم و تنها جایی است كه من در آن فرمانروایی میكنم. حتی ساعت را هم به اتاقم راهندادم تا نكند این تكه ناقص از زمان بر من و تمام موجودات متعلق به من و دنیای من پادشاهی كند. اما زمان همیشه بر من حاكم است و ناخواسته مدام رهبریام میكند. زمانی كه خوابم یا بیدار، حتی زمانی كه روزنامه میخوانم یا در دارالترجمه مطلب پاكنویس میكنم، همیشه بر من حاكم است. همیشه عذابم میدهد اما باز هم تنها چیز جالبی است كه توجهام را جلب میكند و میتوانم همیشه به آن فكر كنم و هیچ وقت تكراری نمیشود. هیچ وقت دنیا، مردم؛ كارهایشان، موجودات و اتفاقهایش برایم جالب نبوده چون میدانم كه همهاش یك دروغ است و جز یك تصویر مجازی در ذهنم هیچ چیز نیست. همه چیز، هیچ چیز است حتی زمانی كه فكر میكنی همه چیز داری؛ در واقع هیچ چیز نداری. گاهی كه چشمهایم را میبندم اطمینان ندارم كه وقتی می گشایم در همین دنیایی باشم كه اكنون هستم.
گاهی دلهره دارم كه وقتی چشمهایم را میگشایم خودم هم، خودم نباشم. یعنی مثلا یك موجود اهریمنی در جهنم باشم یا یك حوری در بهشت، شاید هم یك سوسك كه در چاه توالت زندگی میكند یا یك انگل در بدن سگی هار. گاهی خیلی میترسم، حتی از خودم به هیچ چیز اطمینان ندارم تنها به یك مطلب مطمئنم و آن این است كه میدانم بلاخره روزی میرسد كه بخوابم و وقتی بیدار میشوم بفهمم كه تمام زندگیم هیچ چیز نبوده جز یك خواب طولانی كه از روی شكم پری دیدهام. این آخریها هم كه سر و صدای همسایه اتاق بغلی به بیزاریهای گذشتهام افزوده بود، از یك چیز خرسند بودم و آن این كه فهمیده بودم موجوداتی مثل من، فلك زدهاند و یا شاید بیش تر از من و این مرا اندكی از وجودشان راضیام میكرد. به خوبی میدانستم یك زن و یک مرداند. سرو صداها از نیمه شب آغاز میشد و تا سحر ادامه داشت. بدون توقف فحش، بد و بیراه، دشنام، جیغهای ممتد و ناآرام و زوزههای نالهمانندی كه از وجودی سرد و بیروح بیرون میآمد. وجودی كه فقط برای كتك خوردن از دست موجودی پوچ تر از خودش آفریده شده بود؛ وجودی بی اهمیت شاید. با خودم گفتم :« حتما آنقدر احمق بودهاند كه به این مسافرخانه فكسنی در دورترین نقطه از یك شهر شلوغ آمدهاند. همخانه و هم طراز یك مشت سوسك و موش موذی شدهاند كه هر جایی كه میرسند، جلوی خاص و عام، وقت و بیوقت از تخم و تركهشان به این دنیای سگدانی، پس میاندازند؛ درست مثل مادر من زمانی كه مرا به این دنیا انداخت. همان زنی كه نمیدانستم كیست و پدرم همان مردی كه نمیدانستم كیست. پدر و مادرم، دیوارهای بلند بودند و اتاقهای پر از بچه كه از بینی هر كدام آبراههای چسبناك روان است. پدر و مادرم، بچههای دبستانی بودند كه از طرف مدرسهشان برای تماشای من و همان بچهدماغوها میآمدند و اگر دلشان میكشید عروسك دست دومشان را به ما قالب میكردند و پیش خودشان، كلی به بزرگواریاشان افتخار میكردند.
مربیام به من میگفت كه زندگی من در حد خودم عالی است، در حد كسی كه دلبستگی به هیچ چیز و هیچ كس نداشت. کسی که نمیدانست از كه زاده شده و یا حتی كجا زاده شده. تنها مدرك وجودش این بود كه بداند كنار كدام توالت عمومی و یا كدام سطل آشغال پارك او را مثل یك تكه زباله انداختهاند و رفتهاند. دیگر این موضوعها برایم بیاهمیت شدهبود. مدتها بود كه دیگر مغزم خالی خالی بود به هیچ چیز فكر نمیكردم. فقط میآمدم و میرفتم. بدون توقف، این كار هر روزم بود.
یك روز صبح از خواب برخاستم مثل هر روز میخواستم به دارالترجمه بروم از در كه بیرون آمدم در آستانه در اتاق بغلی ناگهان خشكم زد مبهوت ماندم؛ زنی را دیدم كه در آستانه در ایستاده بود. اتاق را جارو میزد، بسیار لاغر و زرد. درست شكل مومیایی روی صورتش تمام جای كبودی و اثر مشت بود و كوفتگی از تمام بدنش فریاد میزد. متوجه من كه شد، نگاهش با نگاهم تلاقی كرد. در چشمهایش یك چیز دور و خشمگین لهله میزد و نگاهش تلخ بود و بیگانه. مطمئنم كه از من كه نه از تمام موجودات اطرافش بیزار بود. من ایستاده بودم، خیره به چشمهایش، بیگانه و مبهوت، نگاه میكردم. انگار از ازل نگاههایمان، ما را به هم دوخته بودند. اما ناگهان زن خودش را داخل كشید و در را محكم بست. در را كه بست چیزی در من فرو ریخت مثل حس زندهبودن. انگار نفرتش از زندگی را به من چسبانده بود اما هیچ چیز بیشتر از گیسوان بلند زن كه تا زیر نشیمنگاهش میرسید به چشم نمیآمد. موهایش را كه دیدم مو بر تنم راست شد. مرد هر شب كه هوس میكرد كسی را آزار دهد موهای بلند زن را میگرفت میان مشتهایش و سر او را به دیوار میكوبید، به همان دیواری كه من پشت آن لمیدهبودم، زن نالههای تلخ و خشن خود را به بیرون قی میكرد.
شب كه به خانه آمدم، مرده بودم درست مثل یك جسد، خودم را روی تخت انداختم، نفسم به شماره افتاده بود، در دل آرزو كردم ایكاش دیگر فردایی نباشد. تمام امیال و آرزوهایم، تمام هوسها و كشمكشهای انسانی من، تمام زندگیام در یك خواسته معطوف شده بود و آن مردن بود. با خودم عهد كردم كه اگر فردا در جهنم چشم باز نکنم، حتما خودم را خواهم كشت. چشمهایم را بستم و خواب پریشانی دیدم. خواب دیدم، در یك اتاق تاریك ایستادهام، همان اتاقی كه در آن ساكن بودم و صدای تیك تاك ساعتی مدام در سرم چكش میزد. سرم را بلند كردم و دیدم تمام دیوارها پر از ساعتهای بزرگ و كوچك است كه هر كدام یك زمان را نشان میدادند. اتاق میچرخید و من سر گیجه داشتم. ناگهان صدای خنده آمد؛ خندههای مهیب و شیطانی. خندههای دروغین كه از روی كینه و انتقام بود. اطرافم را نگاه كردم دور تا دورم تا فرسنگها آدم ایستاده بود و همهشان یك نفر بودند یك زن لاغر زرد كه تصویری از كتكخوردگی بر صورتش نقش بسته بود، كوفتگی از بدنش فریاد میزد. یك زن با موهای بلند كه تا زیر نشیمنگاهش میرسید. زن با انگشت سبابهاش به من اشاره میكرد و میخندید؛ بلند و بیتوقف. ولی بعد صدای جیغ آمد، جیغهای بلندی كه تا ته جانم را میسوزاند. همه از من میگریختند به من نگاه میكردند و فریاد میزدند. احساس بدی مرا فراگرفت پا به فرار گذاشتم اما هر چه میدویده از جایم تكان نمیخوردم ثابت بودم انگار پایم را به زمین دوخته بودند. اصلا انگار قسمتی از زمین بودم. همان موقع بود كه سایهام را به روی دیوار، در سایهروشن شمع دیدم. كژدم بزرگ و سیاهی پشت سر و روی شانههایم چسبیده بود و رهایم نمیكرد. خیلی بزرگ بود و مدام دم بلندش را تكان میداد یا مرا تهدید میكرد و یا خودش را تحریك. ناگهان دمش را بالا برد و در یك حركت سریع آن را توی كمرم فرو كرد. سوزش تلخ و عجیب به تمام ذرات وجودم نفوذ كرد.
از خواب پریدم هنوز كمرم میسوخت. احساس پوچی سراسر وجودم را فرا گرفته بود. خیلی خسته بودم و تمام بدنم درد میكرد و توی كمرم هنوز میسوخت. عرق سردی سراسر بدنم را گرفته بود. اتاق از همیشه كوچك تر بود و تمام وسایلم از همیشه پست تر. نیمهشب بود و من ناگهان احساس كردم كه دیگر نمیتوانم زنده بمانم حتی یك لحظه. حتی نمیتوانستم به قدر یك نفس تحمل كنم چه رسد به اینكه بخواهم تا صبح صبر كنم. نگاهی به اطراف انداختم و از اینكه تا به حال این زندگی افتضاح و وحشتناك را تحمل كرده بودم از خودم متنفر شدم. خواستم همان جا خودم را حلق آویز كنم اما نه وقتش را داشتم و نه حوصلهاش را، خواستم رگم را بزنم اما از خون بدم میآمد. احساسكردم در یك گودال تنگ، تاریك و بی انتها رهایم كرده باشند. وجودم پوچ بود، میدانم اگر تكانی به خودم میدادم، تمام بدنم مثل چینی ترك خورده میشكست و فرو میریخت. آن شب من گوشه آن اتاق تاریك چه میكردم؟ نباید تا بحال مرده میبودم؟ حس تلخ بیكسی، مثل طوقی از ابتدای ورودم به این دنیا به گردنم آویخته شده بود و در آن موقع بیش از همیشه این حس را داشتم. اصلا انگار توی دلم را خالی كرده باشند. از جایم برخاستم بی اراده قدم برداشتم. به سمت پنجره سالن رفتم. بهترین راه بود برای نجات از این تكرار بیهوده؛ تكرار بیهوده همه چیز؛ همه چیزهای مزخرف این زندگی. من توقف كرده بودم در زمان و در زندگی. در زندگی و دنیایی كه هیچ چیزش پایدار نیست. حتی آدمهایش مدام تغییر میكنند. حتی فكر ثابتی ندارند. نه غم، نه شادی و نه غصه آزادی و هر چیزی كه آدمها به مفهومی خاص به آن نگاه میكردند و نامی مسخره به آن چسبانده بودند، هیچ چیز ثابت نبود؛ دنیا هم ثابت نبود مدام میچرخید به دور خودش و بدور همه چیزهای اطرافش. در این دنیا فقط یك چیز ثابت است و آن ترس است. ترس از بچگی با ماست هیچ راه فراری هم از آن نیست، از مردن نمیترسم اما از زندگی میترسم، پس مرگ را به زندگی ترجیح میدهم. هیچ اهمیت نمیدهم پس از مرگ به كجا خواهم رفت؛ چه خواهم شد.
در سالن قدم بر میداشتم و با هر قدم به همه آرزوهایم، به تكمیل كننده زندگیام، نزدیك تر میشدم. به پنجره نزدیك شدم پاهایم لخت بود و بدنم لخت و عور. درست مثل وقتی که مرا پس انداخته بودند. میخواستم همانگونه بمیرم كه به دنیا آمده بودم. لحظهای احساس كردم دیوانه شدهام؛ از این فكر خندهام گرفت. ناگهان پایم روی یك چیز لزج لیز خورد. حال بدی به من دست داد. نمیدانستم چیست؟ متوجه در نیمهباز اتاق شدم، ماده لزج به سالن جاری بود. به سمت اتاق رفتم و در را گشودم اتاق ساكت بود انگار صد سال است كسی آنجا نیست. رد باریكه چسبناك را گرفتم و پیش رفتم. داخل اتاق، در تاریك روشن آن توانستم یك بدن را ببینم، یك بدن مردانه. روی زمین افتاده بود؛ لاغر، زرد و پشمالو. انگار مال یكی از مرتاضهای هندی بود. از بدن خون به زمین جاری بود. دست دراز كردم، بدن را لمس كردم. گرم گرم بود، داغ بود. انگار تب داشته باشد یا از یك دوندگی طولانی خلاص شده باشد. حتی عرق هم روی تمام بدن نشسته بود و موهای كلفت، مجعد و سیاه بدن لاغر را به هم چسبانده بود چندشم شد. به صورتش خیره شدم؛ سر یك مرد، با موهای بلند و سیاه که تا زیر نشیمنگاهش میرسید. نفسم بند آمد آنقدر متعجب شدم كه نمیتوانستم تكان بخورم. تمام اعضای بدنم شل و سنگین شده بود ناگهان بدن شروع به لرزیدن كرد انگار شوق زنده ماندن در او هنوز نمرده، انگار همان دم از هم دریده شده.
بدنم از هم وارفته بود. بوی تعفن عجیبی به بینیام رسوخ كرد و تا ته جانم را سوزاند، ته مغزم از شدت آن سوخت و خشك شد؛ مثل یك فندق خشك شده. آن را همان جا با محتویات محدود شكمم بالا آوردم. سرم سبك شده بود، مطمئن شدم كار همان زن لاغر و زرد است كمی خیالم آسوده شد، لبخند محوی زدم و به مرد كه اكنون در حال فساد بود خیره شدم؛ همان اجزایی كه داغ و تب دار بودند اكنون با سرعت غیر قابل باوری رو به زوال میرفتند. از آنجا گریختم، به سمت پنجره سالن دویدم. سرم به شدت درد میكرد اما یك میل عجیب برای نوشتن داشتم كه راحتم نمیگذاشت. در تاریكی دست دست كردم، تكهای زغال یافتم، آن را برداشتم و همه اینها را روی دیوار نوشتم. اكنون زغالم در حال اتمام است. میخواهم بمیرم، دلیلش را نمیدانم شاید اگر دلیلی داشتم كمی به آن فكر میكردم اما نه برای مردن دلیل دارم و نه برای زنده ماندن. یك چیز را خوب میدانم كه از زندگی میترسم؛ میخواهم در تاریكیِ محضِحاصل از مرگ غوطهور باشم. میخواهم به سمت پنجره بروم و خودم را به بیرون پرت كنم. شك ندارم .
* * *صبح روز بعد، مرد مسافرخانهچی در مسافرخانه فكسنیاش را گشود، دید مردم باز موضوع جالبی برای فضولی یافتهاند، این بار درست جلوی مسافرخانه او. راهی به میان مردم باز كرد و از صحنهای كه دید آب دهانش خشك شد؛ یك زن لاغر و زرد كه خون از سرش به بیرون جهیده بود، لخت مادر زاد. موهای بلند و سیاهش كه تا زیر نشیمنگاهش میرسید، بخشی از صورت و بدناش را پوشانده بود. از چشمهای باز ماندهاش نفرتی عمیق بیرون میریخت، برق و درخشش خاص داشتند؛ انگار هنوز گرم و زنده بودند. مرد نگران شد نه برای زن لاغر بلكه برای خودش، چون زن تنها مسافر مسافرخانه متروكهاش بود.
مردمی كه دور زن بودند بعضی با تاثر، بعضی با شهوت او را نگاه میکردند. بعضی میخندیدند و هیجان زده اتفاق را برای دوستان و تازه رسیدهها بازسازی میكردند، بعضی تخمه میشكستند و مجانی از فیلم خیابانی لذت میبردند.
مرد مسافرخانهچی نگران بود. به سمت مسافرخانهاش رفت. فكر میكرد كه حالا با یك مسافرخانه خالی چطور روزگار بگذراند.